سال نو بر همگان مبارک باد به امید سال پر از پیروزی و امید برای ایران و ایرانی

“24 ساعت در خواب و بیداری “

habil
همه کلماتی که برنگ آبی نوشته شده است ؛ تغییراتی است که اخیرا و بعد از تصمیم به علنی کردم هویت خودم  در تاریخ 20/09/2020 در متن اعمال شده است .
 
“24 ساعت در خواب و بیداری “
با توام ای قابیل برادر کش 2
برای خواندن قسمت اول اینجا را کلیک کنید
از “حمید بازجو ” ( ناصر سرمدی پارسا ) اصرار و از دکتر که بعدا فهمیدم دکتر هم نیست و دکتر تجربی است انکار، که نمی توانید این فرد را بازجویی کنید . در خواب و بیداری و در حالیکه دکتر تجربی رگهای بریده شده را بدون بی حسی بخیه می زد و من از درد به خود می پیچیدم ، آرزو می کردم بار دیگر شکنجه شروع نشود . از مجموعه گفتگوها حس کردم که بالاخره حرف دکتر پیش رفت و وی موافقت بازجو را برای جلوگیری از شوک درد و احتمال مرگ ناشی از شوک ، برای تزریق مرفین گرفت .
 
محلی که من در آن بازجویی می شدم در قسمت همکف و در اتاقی کوچگ در کمیته مشترک بود که در جمهوری اسلامی ،نام زندان توحید یا بند 3000 گرفته بود و در آن زمان در درست سپاه پاسدران بوده و اداره آن به دست فردی به اسم مستعار " حاج امین " بود

محلی که من در آن بازجویی می شدم در قسمت همکف و در اتاقی کوچگ در کمیته مشترک بود که در جمهوری اسلامی ،نام زندان توحید یا بند 3000 گرفته بود و در آن زمان در درست سپاه پاسدران بوده و اداره آن به دست فردی به اسم مستعار ” حاج امین ” بود

آنچه در این مدت و در فاصله یک شبانه روز بعد از اقدام به خود کشی بر من گذشت را بر گرفته از عنوان کتابی از ” صمد بهرنگی ” تجت عنوان 24 ساعت در خواب و بیداری نام می گذارم . احساس می کردم در سلولی هستم و هم سلولی من سعی می کند با من حرف بزند و به من دلداری دهد . اما درد پا ، درد رگهای بریده شده و بخیه در شرایط غیر بیمارستانی ، کم کم داشت شروع می شد و شروع شدن درد بیانگر این بود که تاثیر مرفین در حال کم شدن و نشانه گدشت زمان بود . گدشت زمان به معنی این بود که بزودی نکیر و منکر جمهوری اسلامی به سراغم خواهند آمد و از رب و روب جریان تشکیلاتی ای که با آن مرتبط بوده ام خواهند پرسید . چه باید می کردم ؟ کم کم به هوش می آمدم صبحانه آورده بودند یعنی الان ساعت 7 صبح روز شنبه بود و از دستگیری ما حدود 38 ساعت گدشته بود . من تصمیم گرفته بودم تا 48 ساعت هیچ اطلاعاتی ندهم . پس باید فعلا حداقل ده ساعت دیگر ، برادران را سر می دواندم .
هم سلولی من صبحانه را که یک لیوان پلاستیکی چای شیرین و یک قطعه نان ماشینی بود را گرفت . وی سعی می کرد با من حرف بزند و به من روحیه و امید بدهد . من بصورت نجوا گونه با وی کلماتی رد وبدل می کردم . می پرسید چی به سرت آمده ، از کدام جریان هستی و من زیر لبی می گفتم اشتباهی من را گرفته اند . بعد از مدتی در حالیکه چشمانم بسته بود ، در سلول باز شد و شنیدم که فردی از هم سلولی من می پرسد که حالش چطور است . وی در جواب گفت : حالش خیلی خراب است و هر چی من با وی حرف می زنم جواب نمی دهد و چند بار فکر کردم مرده است .همان فرد که احساس می کردم ” حمید ” است به بالای سر من آمد و سعی کرد با من حرف بزند اما من در آن حالت نیمه بیهوشی نه می توانستم و نه می خواستم جواب وی را بدهم . بعد صدایی شنیدم که می گفت زیر بینی اش
یه کم پنبه الکل بگیرم ببینیم واکنش نشان می دهد یا نه و بعد صدایی دیگر گفت حتی اگر به هوش بیاید هم امکان بازجویی از وی نیست چون امکان پاره شدن بخیه ها وجود دارد . زودتر از بعد از ظهر امکان هوشیاری و بازجویی از وی نیست . ” حمید بازجو “غر غر زنان گفت ” لعنتی به هوش بیا 48 ساعت شد ” بعد هم خطاب به هم سلولی من گفت” دائما باهاش حرف بزن و به مجردی که دیدی هوشیار است به نگهبان بگو که من را خبر کند . مواظب باش دست به خود کشی و …..نزند و بعد با لحن تهدید آمیز به وی گفت : اگر اتفاقی واسه این مرتیکه بیفتد تو جوابگو هستی “. هم سلول من هم با تظاهر به اطاعت گفت : حتما برادر ، حتما هیچ اتفاقی نمی افتد . حمید در سلول را بست و رفت . هم سلول من که بعدا فهمیدم استاد دانشگاه بوده است و به جر م سلطنت طلبی دستگیر شده است زیر لبی گفت : مادر ق…… جوون مردم رو به این روز انداخته و حالا هم منتظره به هوش بیاد تا بازهم شکنجه اش کنه از من هم می خواد باهاش شریک جرم بشم . و بعد بطرف من برگشت و گفت : تا وقتی از من بپرسن می گم بیهوشه .البته او فکر می کرد باند پیچی دستها یم از شکنجه است و بیشتر به آنها فحش و بد و بیراه می داد .
24ساعت در خواب و بیداری
تحت تاثیر مرفین که برای جلوگیری از شوک درد به من تزریق شده است در حالت گیجی و نیمه بیهوشی هستم . اما زمان را می فهمم و قصد دارم تا بعد از ظهر که 48 ساعت از دستگیری ما گذشته است آنها را بازی بدهم .
شروع به محاسبه می کنم که ” حمید طهماسبی – عباس ” روز پنج شننبه عصر به سازمان خبر داده است و با توجه به امکان دستیابی وی به مراجع عالی تشکیلاتی ، در این مدت آنان توانسته اند عکس العمل نشان داده و به افرادی که من خانه و آدرس آنان را می دانم خبر داده و آنان محل زندگی خود را ترک خواهند کرد . تصمیم دارم ابتدا آدرس خانه محل سکونت خود را بدهم چون مطمئنم که سازمان قبل از هر اقدامی آنجا را تخلیه خواهد کرد. به همسرم می اندیشم الان در چه شرایطی است ایا وی راهم شکنجه کرده اند ؟ البته ” حمید بازجو ” می گفت اگر تو حرف بزنی و با توجه به اینکه وی باردار است به وی حتی “تو ” هم نخواهند گفت . اما از ان قوم هیچ چیز بعید نیست .هر چند من دیشب در آن بختک و رویاهایی که دیدم حمید را می دیدم که با مشت و لگد به جا ن او افتاده است .
سیاست در ایران جمهوری اسلامی هم بیشه گرگان گرسنه است

از فردی به نام “نادر” که از نظر بیولوژیک برادر من است زیاد ناراحت نیستم ، در ایران و کشور ما این یک سنت سیاسی است که فعالان امور حکومت داری وسیاست برای حقظ حکومت به برادر و مادر و فرزند خود هم رحم نمی کرده اند . آنچه مسلم است اینکه جمهوری اسلامی مدعی انقلاب ، نیز نتوانسته است در این سنت ددمنشانه تغییری ایجاد کند و از این قابیل ها در تاریخ کشور ما زیاد بوده اند و این مردک راهم یکی از آنها به حساب می آورم و روزی در مقابل من جوابگو خواهد بود . قطعا در روزی که جمهوری اسلامی به نفس نفس مرگ بیفتد نادر را پیدا خواهم کرد و با او همان بر خوردی را واهم کرد که با من کرد. نمی دانم شاید بتوانیم در این سنت های حیوانی که جمهوری اسلامی هم به آن دچار شده است تعییری ایجاد کنیم و کشور را از این دور باطل استبداد نجات دهیم .
زندان توحید :
استاد دانشگاه هم سلولی من سعی دارد به من که حتی به او هم اعتماد نمی کنم و تظاهر به بیهوشی می کنم روحیه بدهد و گویا که با خود حرف ی زند نجوا کنان به من می گوید : صبحانه ات رو نگه داشتم اگر می خواهی چایی ات رو بخور من نخواهم گفت و عکس العملی از من نمی بیند .
می شنوم که نگهبان دریچه در سلول را به کنار می زند و فریاد کنان می پرسد : به هوش آومده؟ استاد می گوید نه والله برادر فکر کنم بمیرد از این سنگ صدا درمیاد از این آدم صدا در نمیاد . نگهبان به تمسخر می گوید : پس عالی جناب آریا مهر با کی صحبت می کردید ؟ استاد با حالت ترس می گوید : خوب برادر من باید بفهمم که به هوش آمده یا نه که به شما خبر بدهم ، ببینید حتی چایی و نان و پنیرش هم دست نخورده است . نگهبان درب سلول را باز می کند و می گوید نشان بده ببینم ، نکند خودت نان و پنیر را بخوری ، استاد ،ظاهرا نان و یک قطعه پنیر را نشان داده و می گوید نه برادر امکان ندارد من این کار را بکنم و او در جوب می گوید : والله از شما ضد انقلاب ها همه چی بر میاد، میلیون ، میلیون دزدیدید و الان هم که به این حال و روز افتاده اید ممکنست آفتابه دزدی کنید .
نگهبان در را با خشونت می بندد و می رود و استاد زیر لبی شروع به دادن فحش و بد و بیراه می کند و از خمینی گرفته تا خود این نگهبان همه را مستفیض می کند و می گوید : بزودی قرار است خبرهایی بشود ، وضع به این حالت نمی ماند .
کم کم صدای آمدن چرخ غذای نهار به گوش ام می رسد یعنی الا ن حدود ساعت 12 ظهر روز شنبه است . فرشتگان مامور اجرای عذاب الهی یعنی همین بازجو و
…. احتمالا تا دو سه ساعت دیگر به سراعم خواهند آمد .
 
 
این حکومتگران حزب الله
وقتی فکر می کنم می بینم آنچه که در شکنجه گااههای جمهوری اسلامی اتفاق می افتد از نظر شکل و اجرا ، الگوی گرفته شده از فرهنگ مذهبی – شیعی ، مسلمانان کشورمان است . اینکه باید ما را هدایت کنند ، اینکه ما در مقابل امام عصر و امت ایستا ده ایم ،و باید حساب پس بدهیم ، اینکه فردی که دستگیر شد مانند کافری است که مرده است و دیگر توبه اش به در گاه خدا پذیرفتنی نیست و فقط بایدعذاب ابدی بکشد و شکنجه ای که ما می شویم همان عذاب ابدی است که محارب باید تحمل کند و اینکه اینان می توانند از حق خود یعنی حقی که حکومت بر فرد دستگیر شده دارد بگذرد اما از حق الناس نمی تواند بگذرد بسیار شبیه به طرز برخورد مسلمانان صدر اسلام با کفار و مشرکان و حتی بر گرفته از آیه های قران در برخورد با مخالف و محارب و منافق است . فرهنگ همان فرهنگ استبدادی در بر خورد با مخالف سیاسی است که صدها سال حکومت های استبدادی هر کدام با چاشنی خود آنرا اعمال کرده اند ، استبداد و داغ و درفش با چاشنی ظل الهی ، با چاشنی سلطنتی و اکنون هم با چاشنی حکومت عدل علی .
خلاصه همان فرهنگ عدم تحمل مخالف ادامه دا رد . با حسینی و جلالی و خلاصه با بازجویان ساواک می شد سر به سر گداشت و جر و بحث کرد اما با کسی که ترا محاربی میداند که اگر تو را نکشته است به تو لطف کرده و اگر نیم کشته دستگیر شده ای حق داشته تو را تمام کش کند چه باید کرد؟
بخصوص که این خرافات با تئوری های مدرن هم در آمیخته باشد و توان روانی این افراد را ده چندان کرده باشد . مثلا ” حمید بازجو ” دائما می گفت :” فکر نکن ما بیسوادیم ��قط شما ها روشنفکرید، من خود دانشجوی خط امام هستم “.
نگهبان به سلول ما رسید و در سلول را باز کرد و غذای سلول ما را به هم سلول ما داد و با طعنه گفت : عالیجناب ساواکی غدای این مرده رو هم نخوری ، اگر گشنه موندی بگو ، بهت یه کم دیگه میدم. سگ خور، بخور و بگو ما حزب اللهی ها شما ها رو شکنجه می کنیم .و غر غر کنان با خود ادامه داد که : والله خوبه چلوخورشت بهشون بده کوفت کنن و بعدشم دادشون بلنده که حزب اللهی ها بی رحم هستن .
قهرحزب الله
، سناریوتکمیل شد ،بوی خوشت قیمه اتاق را پر می کند فضا کاملا اسلامی و آخرتی شد . به یاد هیئت های امام حسین می افتم و احتمالا ما افراد دستگیر شده از طایفه یزید و این اقایان از طایفه خونخواهان حسین و به همین خاطر هم حق دارند چنین با ما بی رحمی کنند .آیا اینان عقده های تاریخی خود را بر سر محالفین خود خالی می کنند ، آیا مسئله سیاسی است و این ها انتقام آنچه که در دوران حکومت شبه مدرن پهلوی ها بر آخوند و خمینی و سنتی و بازاری رفت را از مخالف خود می گیرند ؟ مگر در زندان قصر در زمان شاه ،ریش آیت الله غفاری را که نمی خواست ریشش را بتراشند به زورنتراشیدند ؟ مگر این حزب اللهی را از همه مناصب اقتصادی و فرهنگی نرانده بودند و شاه به آنان لقب ” کرم فاضلاب ” نداد ، خوب حالا هم این اقایان به عنوان حکومتگرانی نادان و عقب مانده ،نگاه به دست خاله کرده و مانند آنان غربیله می کنند همان بر خوردی که با آنان شده بود را با مخالفین خود می کنند ، غافل از اینکه در این صورت باید منتظر باشند که ملت همان بر خوردی را که با قاجار و پهلوی کرد با اینان نیز خواهد کرد و از تخت ابهت و غرور حزب اللهی اینان را نیز به زیر خواهد کشید . تفرعن و غرور حزب اللهی که روی دیگر فرهنگ سیاسی استبدادی است باید به خاک کشیده شود . آیا زمانی میرسد که فرزندان این آب و خاک این دور باطل استبداد و انقلاب را متوقف کرده و به جای ادامه دادن استبداد ی که نسل به نسل به ما منتفل شده و تا امروز هم ادامه دا رد ، با مخالفین خود بر خورد قانونی و عقلایی و نه از سر استبداد و حذف کنند ؟
استاد شروع به خوردن قیمه پلو می کند وبعنوان چاشنی غدا حزب الله را به فحش می بندد که ببین مرتیکه ک لا قبا که باباشو نمی شناسه می خواد به من لطف کنه .
باید کم کم خودم را آ ماده بازجویی کنم می دانم که حداقل امروز نمی توانند من را سخت شکنجه کنند .استاد نهار را می خورد و بر روی پتو سربازی که چهار لا کرده دراز می کشد . من نیز یکبار دیگر به خواب می روم

این جانیان کوچک ( دوزخیان روی زمین )

با صدای باز شدن در به خود می آیم . حمید و دکتر تجربی بالای سرم ایستاده اند و دکتر پنبه ای آغشته به ماده ای با بوی تند زیر بینی ام می گیرد و من بطور غیر ارادی عطسه می کنم . حمید به دکتر می گوید به هوش آمده می شود وی را بازجویی کرد . دکتر می گوید فقط مواظب باش بخیه هایش پاره نشود . ” حمید بازجو ” به نگهبان می گوید برو سریع یک برانکار بیار .
دو نگهبان مرا بلند کرده ند کرده و روی برانکار می گذارند . دوباره نکیر و منکر و سئوال و جواب از من انکار که من که گفتم من فعال نیستم . بازجو می گوید اگر کاره ای نیستی چرا دست به خود کشی زدی ؟ می گویم با این شکنجه ای که شما می کنید هر کس دیگر هم بود دست به خود کشی می زد . یکی از بازجوها با حالتی عصبی می گوید که : ما تورو شکنجه نکردیم این تعزیری بود که بخاطر قیام در مقابل حکومت حق و دروغهایی که می گفتی با رای حاکم شرع دریافت کردی . ما حق شکنجه نداریم .

بلاخره بازجو به حرف می اید و می گوید : ” مرتیکه تو مارو خر گیر اوردی یا خودت خری ، بگم یا خودت میگی ، اما اگر من بگم بعدا بابت هر دروغی که گفتی شلاق می خوری ، همین چند ماه پیش چه کسی رو با چشم بسته بردید خونه تیمی اتون ؟ بازم بگم خونه اتون اطراف میدون تجریشه بازم بگم یا خودت میگی ، با عصبانیت سیلی محکمی به صورتم می زند و ادامه می دهد بدبخت به خودت بیا و مثل برادرت انسان باش . برای نشان دادن صداقتت ادرس خونه رو بده وگرنه ما حکم تمام کش کردنت رو هم داریم . می گویم این سیلی هم حکم شرعی داشت ؟ می گوید آخر شما ها اعصاب آدم رو خرد می کنید و بعد با لحنی مومنانه می گوید استغفرالله ربی و اتوب الیه .

و ادامه می دهد بله من حق نداشتم این سیلی را به تو بزنم و تو حق داری هر وقت که توانستی من را قصاص کنی ، من در دلم به این همه حماقت و بلاهت می خندم و فکر می کنم این جانهای مردد و بی اراده چه سربازان خوبی برای حاکمین و سکه سازان روحانی هستند . از یکطرف شب تا صبح من را شلاق زده اند و چون آنرا اطاعت امر حاکم شرع می دانند خم به ابرویشان نیامده چون هر چه از بالا به وی بگویند انجام خواهد داد و حالا با تظاهر تمام ، دم از حق و حقوق من در مقابل خود که با پاهای سیاه شده از شلاق بازجویی می شوم می زنند . این آدم از خود اراده ای ندارد و مانند یک سرباز فاشیست یک عضو معتقد احزاب توتالیتر هر چه رهبر بگوید انجام خواهد داد او ذوب شده در رهبر است و شخصیت مستقل خود را از دست داده است یک حزب الله مظهر تضادهای فکری و روانی تمام نشدنی است . یک حزب اللهی توازن فکری ندارد چون جهان بینی پر از تنا قضی را در پیچ و خم میان دنیای مدرن و جهان اساطیری – دینی خود با خود حمل می کند . این جانیان کوچک با این دنیای پر از تناقض درونی با در دست گرفتن سکان امور مملکت با این

بازجوها ، خود ، از پدیرفتن عنوان شکنجه گر برای خود سرباز می زنند و می گوینذ ما مامور اجرای احکام الهی و تعزیر هستیم

بازجوها ، خود ، از پدیرفتن عنوان شکنجه گر برای خود سرباز می زنند و می گوینذ ما مامور اجرای احکام الهی و تعزیر هستیم

مردم و این کشور چه خواهند کرد . اینان موجودات خطرناکی هستند .
با سیلی دیگری به خودم می آیم و بازجوی دیگری می گوید : این یکی حکم شرعی داشت چون من روحانی هستم و بازپرس پرونده تو آدم کثیف هستم .به خودت و زنت رحم کن و فکر نکن چون عموی زنت وزیر مملکت است وی تعزیر نخواهذ شد لازم باشد خود ……( وزیر ابوالقاسم سرحدی زاده  ) هم می آید اینجا شما ها را تعزیر خواهد کرد .اینجا مملکت آقا امام زمان است و همه ما سربازان اقا هستیم . چشمانم را باز نکرده اند اما من می توانم از زبیر چشم بند همه را می بینم . بازجوی اصلی ام با کفشهایش بر روی پاهای سیاه شده ام میرود و می گوید لازم باشد دوباره تعزیر را شروع می کنیم . بالاخره من که متوجه شده ام 48 ساعت از دستگیری امان گذشته است و آنها نیز میدانند که من در تهران خانه ای دارم از دست سیلی ها و شکنجه هایشان به امان آمده ام می گویم باشد من آدرس خانه ام را می دهم . شروع به دادن آدرس خانه می کنم : زعفرانیه  خیابان …. حمید سریع ادرس را می نویسد و از رفت و آمدش می فهمم
که در حال آماده کردن چند گروه عملیاتی است . من را که توان راه رفتن ندارم بلند کرده و بعد از محکم کردن چشم بندم وارد قسمت دیگری می کنند که چند ماشین در آنجا آماده حرکت هستند . من را در یکی از ماشین ها و در میان دونفر از اعضای گروه جای می دهند و ماشین به راه می افتد . نادر آن مردک قابیل صفت قبل از اینکه ماشین ها به راه بیفتند به من گفت : خدا کند دروغ نگفته باشی و گرنه بعدا سرو کارت با کرام و الکاتبین است . در دلم می گویم این هم یکی از همان جانیان کوچک بی مقدار است که در ولایت ذوب شده است .
بازجو می گوید چرا زودتر نگفتی ، می گویم آنقدر شکنجه شده بودم که قاطی کرده بودم . خلاصه به خانه می رسیم ، هنوز هوا روشن است . صاحبخانه که در تراس مشرف به کوچه نشسته است با دیدن من می خواهد از همان تراس با من حرف بزند که احساس می کند وضعیت غیر عاد ی است و بعد از اینکه دست و پای باند پیچی شده من را می بیند بیشتر وحشت می کند که یکی از پاسداران می گوید : ایشون تصادف کرده و نمی تواند حرف بزند . بعدا میاد خدمتتون . صاحبخانه با چهره وحشتزده سکوت کرده و دیگر چیزی نمی گوید
وارد خانه می شویم در بدو ورود متوجه می شویم که کپسول گاز که مدارک در آن جا سازی شده بود باز شده و خالی است اما از فرط عجله آنرا دوباه نبسته اند و دونیمه جدا از هم هر یک به کناری افتاده اند . ” حمید “( ناصر سرمدی پارسا ) که مسئول گروه است می گوید : کار خودت را کردی ، هم کسی در خانه نیست و هم جاسازی ها خالی شده است بعد با تشر از من می پرسد : آخر این ها از کجا فهمیده اند که شما ها دستگیر شده اید ؟ برای اینکه وی را بیشتر بسوزانم می گویم : آن ماشین که ما از آن پیاده شدیم مسافر کش نبود وی ” وحید “( حمید طهماسبی – با نام مستعار عباس ) بود از بچه های کمیته مرکزی ..خدای من هنوز جمله ام تمام نشده جیغش به آسمان که : حکم اعدام خودت رو امضا کردی تو و زنت ” وحید ” رو که مسئول امنیتی سازمان است رو فراری دادید ، فقط خدا به دادتون برسه ، وای خدا چه ماهی ای از تور پرید !!.
یکی دیگر از بازجوها می گوید برای جبران هیچوقت دیر نیست تو خونه بشینیم به بچه ها هم بگو ماشین هارو دورتر پارک کنند شاید کسی از اینها رو خدا کر و کور کرد و به خانه بیاد . شاید هم تلفن بزنند . حمید که تازه متوجه اهمیت تلفن شده سراسیمه گوشی رو بر میدارد و می گوید خدارا شکر وصل است .
” حمید ” روی به من کرده و می گوید : ببین دو روز است که ما را بازی داده ای حالاهم نا را به خانه ای آورده ای که اسنادش خالی شده و هیچکس در آن نیست . بیاو ترا قسم به جان هر کس که دوستش داری در مورد تلفن با ما همکاری کن ، به جان امام قسم که در بازپرسی کمکت می کنم . می گویم چه باید بکنم ؟ می گوید اگر بچه ها تلفن زدند انها را به خانه بکش یا اگر نیامدند با انها قرار بگذار که انها راببینی . می گویم هر چه شما بگویید من همان را می گویم تا بعدا نگویید که من کسی را فراری داده ام .
یاد م می آید که همه کسانی که به این خانه رفت و آمد می کردند بر اساس یک قرار تشکیلاتی با یک دیگر علامت سلامتی خانه را تنظیم کرده بودند . یعنی هر کس قبل از اینکه به خانه بیاید موظف بود از نزدیکترین باجه تلفن عمومی به خانه تلفن بزند و بپرسد : که مهمانها آمدند یا نه و من هم بیایم یانه ؟ فردی که در خانه است و به تلفن حواب می دهد اگر بگوید مهمانها نیامده اند یعنی بیا خطری نیست ، اما اگر بگوید همه آمده اند یعنی خطر است و نیا و اگر مشخصا تاکید کند و بگوید عمو جان و بابا و … همه اینجا هستند یعنی همین الان من تحت فشار پاسداران با تو حرف میزنم و به خانه نیا .
می پرسم اگر کسی تلفن زد چه بگویم ؟ می گویند اگر می خواهی به ما کمک کنی خودت بهتر میدانی که چه باید بگویی ، من می گویم : وحید( حمید طهماسبی – با نام مستعار عباس ) دیده است که ما دستگیر شده ایم من بعید می دانم که کسی به خانه تلفن بزند اما کلمه به کلمه بگویید من چه باید بگویم ؟ اگر بگویم نیایید که خوب نمی ایند بهتر است بگویم که بیایید و گویا که اوضاع عادی است و برای ظاهر سازی هم می گویم همه آمده اند شما هم تشریف بیاورید . یکی از بازجوها می گوید نگو همه من می گویم آره بهتر است بگویم عمو و بابا آمده اند ، خلاصه آنچه را که بعنوان علامت نا امن بودن خانه باید می گفتم تنظیم کردم و خود ” حمید بازجو ” همین متن را نوشت و جلو من گداشت و گفت به جان آقا قسم اگر یک کلمه پس و پیش بگویی همین جا تمام کشت می کنم .
من مطمئن بودم که کسی به خانه تلفن نمی زند چون دیده بودم که جا سازی ها تخلیه شده است . در همین گیر ودار تلفن به صدا در می اید وای خدا من این کیست ؟ گوشی را بر می دارم مسئول امور جعل و مدرک سازی سازمان( علیرضا تشید با نام مستعار محسن ) است . می گوید چه خبر؟ کجا بودید ؟ چرا گوشی را بر نمی داشتید ؟
دارم از تعجب شاخ در می آورم یعنی ” وحید “( حمید طهماسبی – با نام مستعار عباس ) حتی در این حد خبر رسانی نکرده است ….وی ادامه میدهد و می گوید : البته وحید گفت که پنچ شنبه یک برخودی با گشت کمیته داشته اید پس ظاهرا به خیر گذشته است … گتم بله به خیر گدشت الان هم همه جمع هستند شما هم بیایید عمو . بابا و بقیه هم هستند …می گوید یعنی واقعا بیایم یانه …خدای من چرا این اینقدر خنگ است . می گویم بله حتما بیا چرا نیایی و دوباره علامت را تکرا می کنم . و گوشی را می گذارم . جمید می گوید چرا نگفتی همین الان بیا ؟ جواب دادم اگر می گفتم همین الان بیا مشکوک می شد . در جواب شنیدم که آره فکر کنم ادم شدی خوب گفتی حالا ببینیم کسی می اید یا نه .
دوباره تلفن به صدا در می اید یکی دیگر از مسئولین سازمان ( حسین قاضی با نام مستعار بهرام  )است و بعد از سلام و احوالپرسی می گوید چه خبر ؟ می گویم امن وامان شما چه خبر ؟ می گوید باید برای برداشتن بعضی وسایل ( منظورش مدارک جا سازی شده ) به خانه اتان بیایم . می گویم بیا اتفاقا مهمان هم داریم . می پرسد چه خوب کی ها آمده اند و من علامت را می دهم و می گویم عمو و بابا و خلاصه همه جمع هستند ، بهرام سریع موضوع را می گیرد و با صدایی نگران می گوید خوب چه بهتر من هم الان میا م یکی از برادران می گوید چرا بعد از اینکه گفتی عمو و بابا همه هستن اینقدر سریع قطع کرد ؟ می گویم دیدید که من به همه می گویم بیایید ، اما من مسئول آمدن یا نیامدن آنها نیستم . من مطمئن شدم که ” حمید طهماسبی -عباس ” خبر رسانی لازم را نکرده است و فقط مدارک خانه را تخلیه کرده است . اما الان مطمئن بودم که ” بهرام ” مطلب را گرفته است و بسرعت جدی بودن دستگیری من را خبر خواهد داد .
بازهم زنگ تلفن بصدا در می اید ، گوشی را بر می دارم یکی از هوادران سازمان است( فاطمه سرحدی زاده مادر خانم هما کلهری ) که ما وی را برای عادی سازی روابط بعنوان مادر همسرم معرفی کرده بودیم . او با بچه کوچکش ( دختر 3-2 ساله )به خانه ما می امد ، می گوید چی شده خوبید ؟ می گویم آره خوبیم می گوید نگران شده بودم هر چی زنگ می زدم کسی بر نمی داشت ، من پیش دستی کرده و می گویم ، بیا ، مهمان داریم بابا هم آمده ، عمو هم اینجاست شما هم بیا با شک می پرسد یعنی بیایم یا نه ؟ من که از این همه بی مسئولیتی “”( حمید طهماسبی – با نام مستعار عباس ) و خنگ بازی این خانم در حال دیوانه شدن هستم می گویم من که گفتم همه هستند شما هم بیا . می گوید باشه پس با دخترم می اییم . من دل در دلم نیست چرا اینها اینقدر بی مسئولیت عمل می کنند ، چرا علامت سلامتی را نمی گیرند ، نکند الان به اینجا بیاید و دستگیر شود .
توسط بی سیم با حمید تماس گرفته می شود و یکی از پاسدار ها می گوید ” حمید ، حاجی امین( مسئول اصلی زندان 3000) است می خواهد با شما صحبت کند ، حمید بی سیم را گرفته و در جواب سئوال چه خبر می گوید : فعلاکه سر کاریم . حاجی به وی می گوید تلفن بزن . حمید می گوید نمی خواهم خط را اشغال کنم زیاد نمی شینیم فکر نکنم کسی بیاید ، چوت این بابا که یک کاری کرد همه رو پر داد . طرف مقابل می گوید ، دوتا از بچه هارو اونجا بگدار خودتان بیایید ، کافی است .
دارد خیالم راحت می شود که بزودی حانه را ترک می کنیم . در همین لحظه صدای توقف ماشینی به گوش میرسد ، حمید همه را امر به سکوت می کند . پاسداران مانند گرگان گرسنه ای که در کمین شکار نشسته اند موضع می گیرند . کلید در قفل در می چرخد و در باز می شود در میانه در همان خانم با بچه ای در بغل ظاهر می شوند . پاسداران مخفی شده اند . وی من را می بیند که بر روی صندلی در میانه هال نشسته ام . تا پاهای باد کرده و دست های باند پیچی شده من را می بیند جیغ می کشد . یکی از پاسداران با دستمالی جلو دهان وی را می گیرد که بیشتر جیغ نکشد . کود ک سه ساله وی نیز به گریه می افتد . آنقدر دستمال را جلو دهانش نگه می دارند تا آرام می گیرد . همه چیز را فهمیده است اما اکنون دیگر دیر شده است . .به حمید می گویم می بینی که من علامت ندادم ، می گوید علامت دادی اونا فهمیدن و این نفهمید و اومد شما ها آدم بشو نیستید ….. کم کم شما هارو آدم می کنیم . ومن با لبخندی به لب به طرف توالت میروم …
 
خانم فاطمه سرحدی زاده بعد از دستگیری و با پادر میانی بردارش – ابوالقاسم سرحدی زاده .. بعد از چند ماه ازاد شد .

Tagged as: , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , ,

Categorised in: فرهنگ ، تاریخ و جامعه, در ایران ، سیاست ، بیشه "گرگان گرسنه" است

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s

Start here

%d bloggers like this: