سال نو بر همگان مبارک باد به امید سال پر از پیروزی و امید برای ایران و ایرانی

با سه سردار رشید در تاکسی

مطلب از سایت radio farda بازنشر شده است .
بعد از انتشارتصاویر “ سعید عابد ” در حالی که وی را در حال ” کار گل ” و تبلیغاتی برای نظام ولایی  در مناطق سیل زده در لباس یک بسیجی نشان میداد ،این موضوع قطعی شد که او نه آنطور که تبلیغات حکومتی نشان میداد یک فرد عادی و راننده تاکسی آمر به معروف که یک ” بسیجی ” و مامور حکومت است ، تصویر دیگری که پیش از موضوع تذکر وی به مسافر بی حجاب برداشته شده بود وی را در قسمت ویژه افراد معتمد درقسمت ویژه نماز جمعه نشان میداد ،و روشن شد که وی از نزدیکان رهبران ج.ا و از ماموران سرسپرده حکومت است . مطلب طنز زیر این موضع را دستمایه قرار داده و به مامور و معذور بودن ” سعید عابد ” اشاره دارد 

خواب دیدم سوار تاکسی اسنپ روی صندلی عقب نشسته‌ام و راننده دارد با آهنگ زیبای «هر که دارد هوس کربُبَلا بسم‌الله» ویراژ می‌دهد. ناگهان توی آیینه نگاهمان به هم گره خورد. چهره‌اش به شدت برایم آشنا بود. گفتم: «ببخشید من شما رو جایی ندیدم؟»

لبخندی زد و گفت: «شاید توی تلویزیون، شاید خبرگزاری‌ها، شایدم فضای مجازی، شاید نماز جمعه تو قسمت وی‌آی پی»

گفتم: «اوه پس شما باید چهره معروفی باشید»

لبخندی از سر رضایت زد. گفت: «آقایی میشه یه کم رعایت کنی تا برای من دردسر نشه؟»

گفتم: «دقیقا چیکار باید بکنم؟»

گفت: «کمی پوشیده‌تر زیبا، کمی آراسته‌تر حتی»

گفتم: «آهان تازه یادم اومد… شما همون راننده اسنپ معروفی»

برگشت و گفت: «حال کردی؟ خداییش حال کردی؟ خیلی خفنم نه؟»

گفتم: «آره بابا خفن که هستی. ولی ببخشید به من چرا به من تذکر دادید؟ من که حجابم کامله که»

آهی کشید و گفت: «پوشیدگی هیچوقت کافی نیست. بپوشون حتی اگه خلافش ثابت بشه عزیزم» دوباره برگشت عقب و گفت: «خیلی خفنم نه؟»

کمی خودم را جمع و جور کردم. سرعت ماشین را کم کرد و کنار خیابان داشت توقف می‌کرد. گفتم: «بابا من که مشکلی ندارم چرا میخوای پیادم کنی؟»

در چشم به هم زدنی ایستاد و مسافری سوار شد. زبانم بند آمده بود. سردار قاسم سلیمانی بود که روی صندلی جلو نشست. تا سوار شد ناخواسته گفتم: «الله اکبر»

سلیمانی به راننده اسنپ گفت: «چطوری برادر؟ میبینم که مسافر زدی»

گفت: «سردار یه نفرم بیشتر نهی از منکر بشه یه نفره»

گفتم: «میشه یه چادر بدین من بندازم رو پاهام؟ دارم معذب میشم»

سلیمانی دوباره گفت: «شما با پتو هم مشکلت حل نمیشه.» و بدون اینکه به عقب برگردد مشتش را به سمت من گرفت: «پسته بخور!»

زدم زیر خنده: «سردار پس شما هم جوکشو شنیدید؟ بابا ایول!»

راننده دوباره توقف کرد. گفتم: «قول میدم دیگه ساکت شم. بابا جوکه دیگه به دل نگیرید شما»

اینبار فرمانده هوافضای سپاه سردار حاجی‌زاده سوار شد. گفتم: «حاجی شما سرویس سپاهی یا تاکسی؟»

رادیو داشت اطلاعیه شرکت ایده‌ گزین ارتباطات روماک (اسنپ) را پخش می‌کرد که بابت جریحه‌دار شدن احساسات عمومی عذرخواهی می‌کرد

راننده برگشت و چشمکی زد و گفت: «من فقط به تکلیف عمل می‌کنم.» و توی آیینه با چشم اشاره کرد که خودم را بیشتر بپوشانم. پوشیدگیم به حدی رسیده بود که فقط چشم‌هایم دیده می‌شد. سردار حاجی‌زاده نگاهی به من انداخت و گفت: «کاش من هم چادری بودم.»

گفتم: «اتفاقاً برای استتار خیلی خوبه. واقعاً حجاب مصونیته‌ها. الان دارم می‌فهمم»

حاجی زاده توی جیبش گشت و چیزی را به سمت من گرفت. گفت: «گوهرِ در صدف کی بودی تو؟» گفتم:«من گوهر خیراندیش هم نیستم.»

دوباره اشاره کرد که یعنی بگیر. گفتم: «ممنون برادر قاسم پسته داد بهم»

گفت: «نه این گوهر عفاف و حجابه. تازه رسیده برامون»

سلیمانی گفت: «سردار اینا رو از چین میارید؟ چند تا بارهم بفرست برای ما تو هلال شیعه کمبود داریم»

گفتم: «حالا من با این گوهر حجاب و عفاف چیکار کنم؟»

راننده زد روی ترمز. هر سه با نگرانی خاصی به هم نگاه کردند و گفتند: «چی گفت؟»

بعد راننده چیزی شبیه به شوکر از زیر صندلیش درآورد و بدون اینکه حرفی بزند به سمت من گرفت. حالت خاصی بر من رفت و از هوش رفتم. وقتی بیدار شدم به اتفاق خانواده با گل و شیرینی خدمت راننده اسنپ رفته بودیم و من داشتم می‌گفتم: «تو رو خدا حلال کنید برادر»

در گوشم گفت:«گوهر حجاب و عفافت همراته؟»

دست کردم توی جیب عقب شلوارم تا گوهر عفاف و حجابم را درآورم. چشم غره‌ای رفت و گفت: «اونجا جای گوهر عفاف و حجابه؟»

گوهرم نبود. گفتم: «خدامرگم بده جاش گذاشتم.»

دوباره شوکر را درآورد و به من زد… موقع بی‌هوش شدم داد زدم: «خواااااااااه…» اما از حال رفتم و نتوانستم بگویم خواهش می‌کنم بیهوشم نکن. دوباره به هوش آمدم. کنار راننده اسنپ در قسمت خوش آب و هوای نماز جمعه داشتیم به آیاتی چند از خطبه‌هایی چند گوش می‌دادیم. گفتم: «آقا ما کجا اینجا کجا؟ اینا همه مقاماتن که»

زد زیر گریه. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «ببین من گوهر عفاف و حجابمو گم کردم یه دونه دیگه میشه بگیری برام؟»

زد زیر گریه و باز هم حالت خاصی بر من رفت و وقتی حالت خاصم تمام شد دوباره توی تاکسی بودم. به اتفاق دو سردار رشید اسلام و راننده رشید اسنپ داشتیم می‌رفتیم شمال و همه زیرشلواری و رکابی به تن داشتیم و «می‌خوام برم دریا کنار» می‌خو‌اندیم و هی به هم پسته تعارف می‌کردیم. توی تونل سردار سلیمانی سرش را از پنجره کرده بود بیرون جیغ می‌کشید و راننده اسنپ هم داشت لایی می‌کشید که چشمم به گوهر عفاف و حجابم افتاد که زیر آیینه جلوی ماشین آویزان بود و من با فریاد «نمی‌خوام با اینا برم دریا کنار» از خواب پریدم

Tagged as: , , , , ,

Categorised in: فرهنگ ، تاریخ و جامعه, سیاست

Leave a Reply

Fill in your details below or click an icon to log in:

WordPress.com Logo

You are commenting using your WordPress.com account. Log Out /  Change )

Twitter picture

You are commenting using your Twitter account. Log Out /  Change )

Facebook photo

You are commenting using your Facebook account. Log Out /  Change )

Connecting to %s

Start here

%d bloggers like this: