بزرگداشت یاد و خاطره یک مبارز صدیق و خاطره هایی از سالهای مبارزه چریکی با شاه
اولین بار وی را در سالن زیبایی اندام باشگاه ورزشی « تاج » تهران بالاتر از میدان بهارستان دیدم آن زمان من خود درسالن کشتی همان باشگاه تمرین میکردم. فکر کنم مربی کشتی من زنده یاد “ناصر گیوه چی بود”،ما کشتی گیران اجازه داشتیم برای کار با هالتر و دمبل به سالن زیبایی کاران برویم . معمولا بعد از تمرین و دوش به بوفه مجهز باشگاه رفته و آنجا می نشستیم و با سایر ورزشکاران از هر دری صحبت می کردیم . بعضی وقتها هم به باشگاه کشتی خیابان “لر زاده” نزدیک میدان خراسان میرفتم و در اآنجا با محسن همدانی که همکلاس من در مدرسه محمد حجازی خیابان جابری تهران بود ( همین که از فرماندهان سپاه قدس بود الان به وی حسین همدانی می گویند و در لبنان کشته شد ) با هم تحت نظر زنده یاد حاجی فیلی تمرین میکردیم ، (قصد داشتم روی محسن کار کنم و وی را سیاسی کنم چند بار هم با حسن با وی ملاقات کردیم اما بنظرمان خنگ با مایه های لمپنی آمد ) .
بعد از نشستن و لم دادن در بوفه باشگاه ونوشیدن آبمیوه تازه و شیرینی بقیمتهای ارزان ( انصافا شاه بریز بپاشش خوب بود اما اینکه جیب مردم را میزد و خرج پایتخت نشینها میکرد خب این البته بد بود ) از باشگاه تاج که بیرون میزدم ازطریق کوچه ای وارد خیابان خورشید شده و از آنجا بعدازطی مسیری وارد خیابان زرین نعل (کاشمر فعلی ) شده و بعد از طریق کوچه دیگری وارد خیابان شهناز ( 17 شهریور فعلی ) و خانه امان در همین خیابان روبروی داروخانه «هما » بود . چند مرتبه وقتی که مسیر منتهی به خانه را طی میکردم متوجه شدم دو نفر از بچه های زیبایی کار که در بوفه نشسته بودند همین مسیر را برای رفتن به خانه اشان طی میکردند . کم کم آشنا شدیم نام هردو حسن بود حسن سلامیان که به وی حسن بزرگه می گفتند و آن حسن دیگر که به وی حسن کوچیکه می گفتند . آن دوران یعنی سالهای 1352-1351 من 15-14 ساله بودم ُ از مذهب سنتی بعنوان سلاحی سیاسی برای مبارزه سیاسی – اجتماعی عبور کرده و درس طلبگی را نیز رها کرده بودم و بدنبال راهکاری ایدیولوژیک بعنوان سلاحی مبارزاتی میگشتم از طریق برادرم که دانشجوی دانشگاه دندانپزشکی تهران بود با بعضی از هواداران حزب توده آشنا شده و با آنها هم جر و بحث میکردم . اما ما ماهی سیاه کوچولوهای تربیت شده ” صمد بهرنگی ” بودیم و به کمتر از مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک راضی نمیشدیم . نهایتا هم در روز 22 بهمن 1357 هم ، مردم با در پیش گرفتن مبارزه مسلحانه شاه را سرنگون کردند . بر این اساس چه کسی می تواند ادعا کند که مبارزه مسلحانه بعنوان سلاح اصلی عبور از رژیم شاه شکست خورد ؟
قبل از عبور از مذهب با آخوندهای فعال در امور سیاسی در ارتباط بودم و کارهایی در حد پخش اعلامیه و دکلمه اشعار سیاسی در مجالس مذهبی و حتی شرکت در جلسات انجمن حجتیه فعال بودم و اکنون در اوان 16-15 سالگی به ٔپوچ بودن مذهب سیاسی رسیده بودم .مشکلات اساسی من با مذهب موضوع فقدان برهان نظم در عالم طبیعت ، عدم باور به عدل الهی ووجود نابسامانیهای اجتماعی بود .همراه با آشنایی بیشتر با حسن بزرگه (سلامیان ) متوجه شدم که وی نیز سیاسی است اما از گفتمان دیگری از مذهب سیاسی دفاع می کند که هر چند مذهبی بود اما با روحانیت و آخوند فاصله معنی داری داشت . حسن بسیار زود حس کرد که من بدنبال سلاح مبارزاتی برای پیکار سیاسی – اجتماعی میگردم . حدس من اینست که وی آنزمان هنوز با سازمان مجاهدین خلق در تماس نبود . در ضمن بگویم که خیابان « زرین نعل » که حسنین در آنجا زندگی میکردند و نزدیک خیابان ما بود، محل زندگی خانوادگی چند تن از چریکهای فعال فدایی و مجاهد بودکه اکنون خود فراری و بطور مخفی زندگی میکردند . “محمد اکبری آهنگر” یکی از این چریکها ی وابسته به سازمان مجاهدین بود که اکنون دیگر مخفی و به خانه اشان رفت و آمد نمیکرد . بر این مبنا جوانان خیابان زرین نعل ، بشدت تحت تاثیر فکری این فعالان سازمان های چریکی قرار داشته و در هیئتهای مذهبی کار سیاسی در سطح حمایت از سازمانهای مبارزه گر میکردند. . حسن بسرعت سعی در جذب من کرد ، ابتدا اصول اولیه مخفی کار ی و ضد تعقیب و جاسازی در خانه و … را به من آموخت . فکر می کنم وی آنزمان ارتباط غیر تشکیلاتی و غیر منظم با « محمد حسین اکبری آهنگران » داشت . گروهی تحت عنوان « فداییان اسلام » ساختیم و به پخش اعلامیه و شعار نویسی و تخریب تبلیغات حزب رستاخیر وفعالیتهایی از این قبیل پرداختیم . سعی در جذب افراد دیگر به گروه کردیم و چند هوادار پیدا کردیم . یکی از کارهایمان که برای بالابردن جرات و ورزیدگی انجام میدادیم ایجاد آتش سوزی در نزدیکی کلانتری ها بود .
موتور سیکلتی از تعمیرکاری موتور حسن سبیل ( همانی که در فیلمهای صمد نقش یک سبیلو را بازی میکرد ) در انتهای خیابان صفای غربی کرایه میکردیم من در ترک موتور می نشستم و حسن رانند گی موتور را بر عهده داشت ُ بنزدیکی کلانتری رفته و نزدیک درب ورودی کلانتری من که دوشیشه بزرگ پر از مخلوط بنزین و یونولیت را در دو دستانم داشتم ، نزدیک درب ورود کلانتری آنها را رها کرده و با افروختن کبریت ، موجب آتش سوزی شده و با بعد از سر دادن چند شعار ضد حکومتی ، قبل از اینکه نگهبان قادر به تیرانداری بطرف ما شود ، محل را ترک میکردیم .
برای چاپ اعلامیه چهارچوبی با اندازه ورق آ4 درست کرده بودیم و نصب یک استنسیل و پخش جوهر پلی کپی بر روی آن با کشیدن یک کارتک نقاشی بر روی جوهر ، مثلا در یک ساعت حدود 50-40 عدد اعلامیه چاپ میکردیم . با توجه به اینکه هنگام کار با این وسیله ابتدایی تکثیر اعلامیه تمام دست و بالمان سیاه میشد ، چند نفری به حمام نمره روزبه که در خیابان مازندران ( مهران ) ، بود رفته و وارد یک حمام نمره ( دوش ) شده و حدود 4-3 ساعت در آنجا میماندیم . مسئول حمام نمره هم حدس میزد که ما مشغول فعالیتی غیر عادی هستیم ، اما چون در محله ما را بعنوان بچه مذهبی وبا خدا و .. میدانستند ، بروی ما نمی آورد. اعلامیه ها را که عموما مضمون آگاهی بخشی در مورد فساد دربار و وابستگی رژیم و فقر و فحشائ گسترده بود و توسط من نوشته میشد را در نزدیکی پادگانها ، کارخانه ها و کوره پز خانه ها که خودمان گاها بعنوان عمله آنجا کار میکردیم پخش میکردیم
حسن بسیار خوشچهره ، خوش هیکل و خوش قدو بالا بود و گفتم که زیبایی کار هم بود ، زیبایی درون حسن و زیبایی ظاهرش به هم آمیخته و از وی نمونه والایی از یک موجود انسانی متعالی ساخته بود . وی در هنرستان فنی تحصیل میکرد و هر بار که پدر و مادرش صحبت ازدواج وی را بمیان می آوردند میگفت ، تا این رژیم ( رژیم شاه ) برپاست ، عروس من کفن سفید من است . همین هم شد وی تنها بعد از سقوط شاه ازدواج کرد . حسن نمونه اخلاق متعالی و انسانی بغایت شریف بود .
در این دوران بفکر مسلح شدن و کار مسلحانه افتادیم ، حسن یکی دیگر از بچه محلها ی ساکن خیابان ” زرین نعل ” بنام “احمد پناهی ” را که تا کنون بطور منفرد با او در تماس بود را به من معرفی و بعد از این کارهای گروهی را سه نفره انجام میدادیم . بعضی از بازاریها که من از زمان آشنایی ام با هادی غفاری با آنها آشنا بودم ، مبالغی را بعنوان کمک برای مبارزه به ما میدادند ، در محله ما آخوندی بنام ” محمد باقری کنی ” که پیشنماز مسجد جلیلی در خیابان ” ایرانشهر بود ، زندگی میکرد ، من و حسن پیش وی رفته و پرسیدیم آیا حق داریم این وجوه را به خانواده های نیازمند زندانیان سیاسی بدهیم ؟ وی گفت : اگر آن فرد زندانی مذهبی باشد حق دارید اما اگر مارکسیست و یا ضد مذهب باشد این وجوه به وی تعلق نمیگیرد . من در داروخانه هما روبروی خانه امان کار میکردم و توانسته بودم یک موتور تریل بخرم ، گردانند گان داروخانه ، یعقوب خزایی و محمد تقی نورزو شاد بودند که بعداز انقلاب هردو از مقامات رژیم شدند .آنان نیز میدانستند که من و حسن فعالیت سیاسی داریم . اما چون عضو انجمن حجتیه بودند مستقیما به ما کمک نمیکردند .
یکبار احمد ، برای شناسایی یک پاسبان وبدست آوردن احتمالی اسلحه وی که در خیابان خوشید پست میداد و گاها چرت میزد ، با موتور تریل که به اسم من بود برای شناسایی بیشتر پاسبان نامبرده به آنجا میرود ، قرار بر این بود که وی هیچ عملیاتی نکند و باصطلاح فقط زاغ او را چوب بزند ، ، هر چه منتطر ماندیم از احمد خبری نشد و بناگهان خبری پخش شد که یک موتور سوار که در خیابان خورشید ، بصورت ورود ممنوع حرکت میکرده در تصادف با یک کامیون جابجا کشته شده است . این خبر ما و محله را در بهت و غم فروبرد ، احمد 18-17 ساله بود . پرونده تصادف در کلانتری ده در ایستگاه رسومات خیابان شهناز تشکیل شده بود و من از طریق پدر یکی از همکلاسی ها یم که در آن کلانتری نماینده ساواک بود پرس و جو کردم ، وی گفته بود که موتور سوار بیش از حد به پاسبان شیره ای نزدیک شده بود ( شاید هم قصد کرده بود اسلحه وی را بردارد ) پاسبان چرتش پاره شده و اسلحه اش رابسوی احمد نشانه میرود و احمد سوار موتور شده و بصورت یکطرفه ممنوع خیابان خورشید رابه طرف زرین نعل طی می کند که با یک کامیون شاخ بشاخ شده و دچار حادثه مرگ آور میشود . پدر همکلاسی ام گفته بود که به دوستت ( من ) بگو بدنبال روشن شدن وضعیت موتور به کلانتری نیاید ، چون قطعا دستگیر میشود ، وی گفت کنترل می کند که اگر آن قسمت که شماره سریال موتور سیکلت در آنجا حک شده است سالم مانده آنرا بشکلی مخدوش می کند که گویا در حادثه صدمه دیده و موضوع بخاطر غیر قابل تعقیب بودن مختومه اعلام میشود ، مشروط به اینکه خانواده احمد هم از صاحب موتور شکایت و اسم وی را بمیان نیاورند . من موضوع را به حسن گفتم و از بایت عدم پیگیری حادثه از سوی ساواک خیالمان راحت شد و از محل همان پولهایی هم که نزدمان بود شیرینی خوبی (500-400 تومان به آن ساواکی دادیم .( آنموقع حقوق یک پاسبان 800-700 تومان بود ) . اما چون نمی توانستیم موضوع را به خانواده احمد بگوییم ، آنان من و حسن را مقصر مرگ احمد میدانستند .
موضوع مسلح شدن را هم حل کردیم و با راهنمایی یعفوب خزایی به منطقه کرمانشاه رفته و از یک بازنشسته نظامی دو عدد کلت یکی لاما کالیبر 6.45 ویکی برتا کالیبر 7.65 بقیمت 5000 تومان خریدیم .
قصد داشتیم که با این دواسلحه دست به ترور یکی از مقامات رژیم شاه بزنیم . نشستیم و از میان مقامات ، ارتشبد خواجه نوری رییس دادگاههای نظامی را که زندانیان سیاسی را محاکمه میکرد انتخاب کردیم و من وحسن شاید بفاصله یک هفته آدرس خانه خواجه نوری در خیابان فرشته کوچه نمازی پیدا کردیم ،پیدا کردن آدرس هم به اینصورت بود که من با لهجه روستایی به 118 تلفن زدم و گفتم برادرم سرباز است و در خانه سپهبد خواجه نوری امربر است و من آمده ام وجایی ندارم و اگر ممکنست آدرس خانه را بمن بدهد و به این شکل آدرس خانه را نیز پیدا کردیم . روبروی خانه خواجه نوری خانه ای در حال ساخت وساز بود ، من بعنوان یک بچه روستایی که برای کار بشهر آمده به آن ساختمان مراجعه و در خواست کار عملگی کردم و خلاصه استاد بنا گفت اگر خوب کار کنم می تواند من را بپذیرد .اولین روز کار ، وقتی که همه ساختمان نیمساز را ترک کردند من همانجا نشستم ، اوستای بنا گفت پاشو برو بچه کار تمام شد ، من گفتم من جایی ندارم ونمی دانم کجا بروم میشود همین جا بخوابم ، گفت در یکی از اطاقها پتو و بالش هست همانجا بخواب ، اما مبادا بقیه بچه دهاتی ها رو به اینجا بیاوری ، قول دادم که اینکار را نمی کنم . من هم که منتطر همین بود م دست اوستا را بوسیدم و با لهجه روستایی گقتم ممنون ، دفعه دیگر از ده برایت دوغ و کره و…. می آورم . خلاصه شب آنجا ماندم و از پنجره مشرف به خانه سرهنگ طی سه روز مجموعه رفت و آمدها و ساعت خروج و ورود خواجه نوری را بطور منظم یادداشت کردم .هروز ساعت حدود 6 صبح یک دستگاه خود رو آریا ، می آمد ، راننده خود رو یک استوار قوی هیکل مسلح بود . با توجه به آشنایی که با دیدن تصاویر اسلحه ها به نوع کلت ها پیدا کرده بودم توانستم تشخیص بدهم که وی مسلح به کلت 11 م.م تامپسون یا برتا بود که به کلت گاوکش معروف بود ، این اسلحه نیمه اتوماتیک و قابلیت تبدیل شدن به یک مسلسل بسیار ظریف را هم داشت . آرزوی داشتن این اسلحه را داشتم تا زمان انقلاب روز 22 بهمن توانستم از ژاندار مری میدان 24 اسفند یکی از آنها را بدست بیاورم .
با دقتی که کردم متوجه شدم که یک مسلسل هم زیر صندلی مسافر جلو و احتمالا یک سامسونت پر از نارنجک و .. در کف ماشین جاسازی شده بود . یکی دو بار وقتی که خواجه نوری می خواست به ماشین سوارشود من روبروی یک مغازه که همان سر کوچه بود نشسته بودم و داشتم شیر و کیک سق میزدم وحرکات آنها را کنترل میکردم راننده وی من را دید و فهمید که من عمله همان ساختمان نیمه کاره هستم و به من اعتنایی نکرد ، . بعد از اینکه من شناسایی اولیه را انجام دادم ، ، دیگر به آن محل نرفتم و حسن طی اینمدت مسیر وی را تا چهار راه قصر که محل ستاد کل ارتش بود را شناسایی کرده و کروکی های لازمه را کشیدیم . محل حمله را در کمر کش خیابان نمازی ، محلی که هر خود رویی باید آنجا ترمز کرده می ایستاد انتخاب کرده بودیم و با یک شرکت مصالح ساختتمانی صحبت کرده بودیم که روز عملیات در همان محل یک کامیون ماسه خالی کند .گفته بودیم که می خواهیم دیوارباغی را که درست در آن محل بود تعمیر کنیم ، قرار بر این بود که کامیون شن و ماسه درست در زمانی که راننده از همان محل برای سوار کردن خواجه نوری عبور کرده و در فاصله حدودا 20 دقیقه ای که وی به آنجا برمیگردد ، بار ماسه خود راخالی کند و من بخاطر جثه کوچکم در سطل قیر خالی ای که باید به آن محل می آوردیم مخفی شده و وقتی که ماشین حامل سرهنگ بخاطر ماشین ماسه مجبور به ترمز کردن میشود ، از آنجا بیرون پریده و با اسلحه لامای کالیبر 6.45 به چرخهای ماشین شلیک و در همان موقع هم حسن سوار بر یک موتور تریل برسد و بدون معطلی بسوی خواجه نوری شلیک کند . ما مطمئن بودیم خواجه نوری مسلح نیست و می دانستیم که اگر راننده را بترسانیم بعد براحتی می توانیم سرهنگ راهم بزنیم . خلاصه همه نقشه ها را کشیدیم ، اعلامیه های عملیات را هم چاپ کردیم و اتفاقا حسن که بتازگیها با سازمان وصل شده بود موضوع را به محمد اکبری اطلاع میدهد و محمد ، این عملیات را بعنوان عملیاتی خام و غیر قابل اجرا نام نهاده و می گوید اگر بخواهید باسازمان مرتبط باشید نباید هیچ عملیات مستقلی انجام دهید . محمد اکبری شرط اتصال ما به سازمان را تحویل اسلحه ها و کروکی ها و فراموش کردن عملیات اعلام کرد و ماهم که محمد را تقریبا خدای خود میدانستیم هر چه گفت پذیرفتیم و خوشبختانه دستمان بخون سرهنگ خواجه نوری آلوده نشد.یکبار قرار بود برای آتش زدن یک مرکز حزب رستاخیز ، چند گالن ناپالم تهیه کنیم ، خانه حسن در خیابان زرین نعل حیاط بزرگی داشت ، خلاصه چند گالن بزرگ و تهیه ناپالم را شروع کردیم ، پدر حسن می گفت این همه بنزین و یونولیت رابرای چه می خواهید ، حسن که در هنرستان فنی درس می خواند ، به پدرش گفت از طرف هنرستان پروژه ای برای سختن یک نوع سوخت جت گرفته است واگر موفق شود بعنوان یک مخترع معرفی خواهد شد و پدری که ظاهرا مقدر بود بعدا رنچ بسیار بکشد هم بسیار خوشحال شد و ما را تشویق هم کرد .
یکبار در خانه ما من و حسن مشغول تمیز کردن اسلحه ها بودیم وقتی که برای پخش اعلامیه و یا کارهایی دیگر که احتمال درگیری در آن بود میرفتیم بصورت مسلح میرفتیم ، با اینکه حسن مذهبی بود اما اساسا کاری بیکدیگر نداشتیم که چه کسی نماز می خواند و یا یا نمی خوند که من اساسااز مذهب بعنوان امری سیاسی- اجتماعی عبور کرده بودم ، اما درآن سالها اساسا جدایی میان مذهبی و غیر مذهبی مطرح نبود . خلاصه در حال تمیز کردن اسلحه بودیم که من تیری شلیک کرده و گلوله مستقیما به سماور نقره کاری که گوشه آشپزخانه بود برخورد و سما ور را سوراخ کرد ، بزودی اهالی خانه بر میگشتند و با دیدن سماور سوراخ راز مسلح بودنمان لو میرفت .بسرعت سماور را از خانه خارج کردیم و بعد به مادرم گفتم که در آپارتمان را نبستم و بعد که برگشتم کسی را دیم که سمار در دست ، بسرعت از آپارتمان خارج شد و نتوانستم وی را بگیرم و مادر ساده دل من هم گفت ؛ آن دزد هم خواسته چیزهای بیشتری بدزد اما چون تو برگشته ای فرصت نکرده وفقط سما ور را برداشته و فرار کرده .
– مدتی بود که خانواده حسن قصد رفتن به خانه دیگری داشتند ، خانه ای در تهران پارس خریده بودند ، در یکی از کوچه های نزدیک به خانه جدید یک نظامی آمریکایی با همسر و چند بچه اش زندگی میکرد ، آمار این آمریکایی را گرفته بودیم و متوجه شده بودیم که یک راننده ساعت 7 صبح وی را از خانه سوار کرده و میبرد ، یک مینی بوس هم ساعت 8 صبح بچه های و را از محل خیابان اصلی سوار کرده و به مدرسه آمریکایی ها در خیابان ژاله میبرد ، اما چون مینی بوس نمی توانست وارد کوچه شود ، بچه وی را یک سگ قوی هیکل تا محل سوار شدن به مینی بوس همراهی میکرد و سگ هم بعد از سوار شدن بچه به مینی بوس ،خودش به خانه برمیگشت . زمان بر گشتن بچه به خانه نیز سگ میرفت و منتظر بچه میشد وهمراه با وی بخانه برمیگشت . این سگ بسیار ترسناک وموجب وحشت دیگر بچه ها میشد که همان ساعت بسوی مدرسه خود در همان محله میرفتند . همسایه ها به راننده آن آمریکایی گفتند که این سگ موجب وحشت بچه های مردم میشود و اگر ممکنست این سگ را از تنها آمدن به خیابان باز دارید که آن راننده گفته بود که به رئیس خود گفته است و ی جواب داده که وجود و آمد ورفت این سگ برای امنیت خانواده اش ضروری است و اگر آسیبی به سگ برسد سرو کارتان به ساواک است . خوشبختانه آنموقع با سازمان مجاهدین تشکیلاتی ارتباط نداشتیم و می توانستیم مستقل تصمیم بگیریم اما کارهای تدارکاتی برای سازمان انجام میدادیم و یکی از این کارها ساخت کپسول سیانور بود ، آنموقع احمد هنوز زنده بود، حسن گفت جهنم و ضرر بیایید یکی از این کپسول ها را خرج سگ کنیم و ببینیم این همه کپسول که درست می کنیم چقدر قدرت دارند . خلاصه حسن مقداری گوشت لخم از یک قصابی آشنا در دروازه شمیران که پسرش را بعنوان هوادار جذب کرده بودیم گرفت و گفت برای سگ کشی یک سگ تربیت شده می خواهد ، قصاب گقته بود گوشتی بهت میدم که هیچ سگی نتونه ازش بگذره ، خلاصه حسن کپسول شیشه ای سیانور را درون گوشت لغزاند و تصمیم بر این بود که این کار صبح زمانیکه سگ ، بچه را بدرقه می کند و بخانه برمیگردد انجام شود تا بچه مردن سگ را نبیند .، ماموریت من هم نظارت از دور و ثبت مدت زمان تاثیر سیانور از زمان شکسته شدن کپسول و هلاک شدن سگ بود ، خلاصه روز موعود احمد با گوشت محتوی کپسول به محل رفت و منهم کمی دورتر نشسته بود و زاغ سگ را چوب میزدم .
همه چیز مطابق برنامه پیش رفت و حدود ساعت 8 صبح ، سگ آمد وبچه را بدرقه کرد، و احمد گوشت را در مسیر بازگشت سگ روی زمین انداخت و از منطقه خارج شد که اگر کسی وی را زمان انداختن گوشت دیده باشد نتواند وی را شناسایی کند . بعد از چند دقیقه سگ آمد و بطور طبیعی با مشام تیزش بوی گوشت را حس کرد و بطور خود بخودی بسوی گوشت رفت ، آنرا بوی کرد و مشخص بود که بزاق دهانش ترشح شده بود ؛ و یعد از کمی تردید و دودلی با زبانش گوشت را لمس کرد و احساس خطر نکرد و شروع به گاز زدن به گوشت و بلعیدن آن کرد . و من دقیقا صدای شکستن شیشه کپسول سیانور را نه که شنیدم اما برخورد دندانهای سگ را با شیشه حس کردم و تا به عقربه ثانیه شمار نگاه کنم و دوباره به سگ نگاه کنم ، که دیدم سگ شروع به چرخیدن بدور خود کرد و شاید 5 ثانیه طول نکشید که روی زمین افتاد . البته آن سگ بیچاره که تقصیر نداشت اما وی نیز فدای صاحب آمریکایی اش شد . آن مستشار آمریکایی بفاصله چند روز از آن کوچه نقل مکان کرد
آخرین خاطره هم از همرزم مجاهد شهیدم ( من آنموقع مجاهد بودم و طبیعتا باید بیش از نیم قرن طی میشد که به جایگاه امروزم که یک ملی گرا ، دمکرات سکولار و لائیک هستم برسم البته ملت ماهم در طول این نیم قرن حرکت شتابنده ای در جهت عبور از فقاهت و سلطنت مرتجع کرده است مردم ما باید این تجربه را میزیستند تا به لزوم استقرار یک رژیم سیاسی مبتنی بر قرار داد اجتماعی و نه شرعیات وسنتهای سلطنتی و … برسند ) و بنظر میرسد حرکت در جهت عبور از سلطنت و فقاهت حرکتی است که بخشی از سرشت و تقدیر تاریخی ملت ماست و هر شخصیت ، جریان و حرکتی که بخواهد به شکلی از اشکال بازهم یکی از این دو سویه ارتجاعی را بر سرنوشت مردم ما حاکم کند ، جریانی ضد انقلابی است .
در آن سالها ما برای پیدا کردن خانه و یا اتاقی که از آن بعنوان خانه تیمی استفاده کنیم ، به بنگاههای معاملات ملکی مراجعه نمیکردیم ، چون این بنگاهها تحت فشار ساواک برای اعلام موارد مشکوک بودند ، یکبار من و حسن در کوچه های اطراف انبار غله و شوش و خیابان ری معروف به کوچه گداخانه در حال جستجوی اطاق بودیم ، از زنانی که توی کوچه نشسته و وراجی میکردند و تخمه میشکستند پرسیدیم : در این کوچه اتاق خالی پیدا نمی شود ؟ ما پسر خاله هستیم و از ده برای کار بتهران آمده ایم و برای سکونت به یک اتاق احتیا ج داریم . خانم ها هم که از آن زنان حاضر جواب بودند با ناباوری به من وبخصوص حسن که معلوم بود زیبایی کار است نگاهی انداخته و گفتند : والله کاشکی همه دهاتیهامون مثل شما بودند و بعد یکی از آنها با نشان دادن یک خانه کمی جلوتر گفت یه حاج خانم زبیده اونجاست همیشه اتاق برای اجاره دارد و حتما به شما هم اتاق اجاره میده ! و بعد همگی با هم هرهر خندیدند . به خانه ای که آنها نشان داده بودند رفته و در زدیم ، دخترکی 18-17 ساله با ظاهر روستایی در را باز کرد و گفتیم که دنبال اتاق اجاره میگردیم ، گقت الان خانم را صدا میکند ، رفت و چند دقیقه بعد یک خانم مسن که بوی سیگار و لوازم آرایش و از آن عطرهای شابدوالعظیمی میداد ظاهر شد ، خانمی به سن حدودا60 سال با آرایش غلیظ و موهای رنگ کرده با حنا برنگ قرمز ، وی تا ما را دید گل از گلش شکفت و گفت بفرمایید ، اتفاقا یک اتاق خالی دارم . وارد شدیم و با یک خانه تیپیک قمر خانمی مواجه شدیم با حوضی در وسط و تعدادی اتاق در اطراف حیاط بزرگ و خلاصه گفت که اتاق را به ماهی 50 تومان اجاره میدهد ، از ما پرسید که کجا کار می کنید ، ماهم گفتیم که در سمار سازی برلیان خیابان جابری ( نزدیک خیابان دلگشا ) گفت اگر صاحب کار تاییدتان کند به شما اتاق اجاره میدهم ، گفتیم تاییدیه را به چه شکل تهییه کنیم گفت الان یکی دیگر از مستاجران قدیمی اش را صدا می کند که با ما به سمار سازی برلیان بیاید و تایید یه شما را بطور شفاهی از صاحب کارتان بگیرد . ما هم که اساسا در آن محل کار نمیکردیم کمی جا خوردیم اما کم نیاورده و حاج خانم گفت که شما 20 تومن بعنوان پیش پرداخت به من بدهید ، تایید که شدید بعد 30تومان اجاره یکماه را که بعنوان امانت پیش من می ماند میدهید و بعد به شما کلید میدهم . ما هم 20 تومان به وی دادیم بعد هم من را داخل آدم حساب نکرده و دست حسن را گرفت و گفت برویم اتاق را نشانت بدهم ، کمتر از یک دقیقه نشد که حسن برگشت و معلوم بود که سراسیمه و دل نگران است و هیچی نگفت و خلاصه حاج خانم به یکی از اتاقها مراجعه کرده و دادکشید : ابراهیم بیا برو ببین اینا تو این آدرسی که میدن کار میکنن و با رئیسشون صحبت کن ببین دزد و هیز نباشند ، حسن فقط فرصت کرد به من بگوید : ناصر اوضاع خلاصه خیط است و حالا ببینیم چه می شود حاج خانم منو و حسن و ابراهیم را بدرقه کرد و خلاصه خطاب به حسن داد زد : عصر 30 تومن رو بیار و خودت هم بیا این بچه رو چی دنبال خودت راه میندازی میاری ! خانم های متلک انداز هم که هنوز همانجا نشسته و حرف میزدند با دیدن ابراهیم با ما دوباره هر هر خنده سرداند وخطاب به ما گفتند : خب به خوشی و میمنت کارتون با حاج خانم گره خورد حالا کی شیرینی بخوریم و بازهم قهقه سردادند . بعد از طی مسافتی حسن بطوری که ابراهیم نشنود آهسته به من گفت : فکر کنم این حاج خانمه قح… است ، چون بمن ( بحسن ) گفت که اگر با من راه بیای اون دختر خوشگله رو که دیدی دوست شخصی خودت میشه و دست حسن را فشار داده بود . من وحسن هم که آدمهایی بودیم که در محیط های مذهبی بزرگ شده بودیم اساسا با این نوع روابط بیگانه بودیم . البته دقت کنید که محیط و جوانان مذهبی الان با آن سالها بسیار متفاوت است . الان کوس روسوایی مداح و روضه خوان و آخوند بر سر هر محله بلند است و هلالی مداح با دختری که جاسوس فرانسه است سر وسر دارد و آن یکی آخوند در کنار خیابان مشغول شاهد بازی است و… اما در آن سالها جوانان مذهبی معتمد مردم بودند و بسیاری از بازاری ها پول اضافه خود را به ما میدادند که خرج مبارزه سیاسی کنیم . آن روزها مذهب و مذهبی مورد وثوق مردم بودند و با امروز که معتبرترین جوانان مذهبی ، اختلاسگر و کلاهبردار از آب در می آیند فرق می کرد . بنظر میرسد که ملت باید با چشم سر حاکمیت لجن آلوده آخوند را میدیدند که از حکومت اسلامی و آخوند ومردان خدا عبور کنند . خلاصه حسن به آهستگی بمن گفت الان موضوع را از طریق ابراهیم می پرسیم ، سه تایی بنزدیکی های چها راه سیروس رسیدیم و وارد یکی از رستورانهای چلو کباب دست دوم شدیم و نشستیم و جغور بغور سفارش دادیم ، حسن از ابراهیم پرسید چرا این زنهای همسایه به ما خندیدند و چرا حاج خانم به او گفته که آن دختر جوان مال او می شود ؟ابراهیم که خود در کارخانه بلور سازی اول جاده شابدوالعظیم کار میکرد گفت والله حالا که خیلی مرد هستید حقیقت اش رو بهتون میگم ، ابراهیم که جوانی 26-25 ساله بود با لهجه غلیظ ترکی گفت : این حاج خانم از اون حشری هاست و بیوه یکی از زمینداران اطراف ورامین است و شوهرش اکنون مرده ووی صاحب و وارث چندین پارچه آبادی است و با سرهنگ و ساواکی های پیر و پاتال و … هم سر و سر دارد و هر کجا که کارش در ادارات و ثبت احوال و املاک گیر کند با کمک آنها مشکلات را حل می کند و در عوض به آنها خدمت می کند و گفت از روستاهایی که در انجا ملک دارد ، هراز چند گاهی دختران جوان روستایی را به اسم کلفتی می آورد و در اختیار همان آدمها قرار میدهد و بعد هم آنها را تحویل محله بدنام شهر نو داده و بابت آنها پول هم میگیرد . خانواده های این دختران هم که چند بار آمده اند و سراغ دخترانشان را میگیرند پولی به آنها داده و آنها را راهی می کند و یکبار که یکی از خانواده ها شر بپا کرده، حاج خانم توسط دوستانش کلانتری رو خبر کرده و کلانتری آمده و پاسبانها کتک مفصلی به آن آن روستاییان بیگناه زده اند و از آنها تعهد گرفته اند که دیگر مزاحم این خانم محترم !! نشوند . حسن پرسید از کجا میداند که کار این دختران نگون بخت به شهر نو میکشد ؟
ابراهیم : من خودم یکی از شونو اونجا دیدم اما خودشو از من قایم کرد ، بعد به حاج خانم گفتم چرا این دختره اینجوری شده ؟ حاج خانم هم گفته بود بسکه ناسپاس هستند ، این همه خدمتشونو می کنم ، اما آخرش فرار می کنند ، اما من فکرکنم خود حاج خانم بابت اونا یه چیزی میگیره ً من گفتم اما از من نشنیده بگیرید
ابراهیم ادامه داده گفت والله به منهم تا حال ده تا قول داده و منو چند بار روی خودش کشیده و ما که خیری ندیدیم ومنم یکبار باهش دعوا کردم واونم عصبانی شده گفته اگه اون ج… رو می خوای برو قلعه اونجاست 5 تومن بده به آرزوت برس لیاقتت همونا هستن … خلاصه بیایید واینجا اتاق بگیرید حال وحول جور است و جمعه شبها بساط تریاک و عرق هم بپاست یه چیزی هم به من و تو میرسه و رو به حسن کرد و گفت توهم که خوش تیپی ، نونت تو روغنه ! حسن به من اشاره ای کرد که باید یکجوری از شر مراجعه ابراهیم به محل کار خیالی سمار سازی خلاص شویم و به ابراهیم گفت : وقت زیادی داری که می خوای با ما به اون سر تهرون بیای ، این پنچ تومن رو بگیر برو بشین تو سینما حال کن و به حاج خانم هم بگو که صاحب کار ما تایید داده ..
بعد از رفتن ابراهیم ، حسن بمن گفت: “عجب خبطی کردیم پیش پرداخت دادیم ، این خونه شر میشه واسمون و نباید اونجا اتاق بگیریم منکه دیگر جرات نمیکنم پامو اونجا بزارم ، به تو گیر نمیده فردا خودت برو بگو که ما مجبوریم به ده برگردیم و فعلا نمی خواییم شهر بمونیم 20 تومن رو بگیر….
خلاصه من فردا دوباره به خانه واقع در انبار گندم خیابان ری رفتم و ماوقع را گفتم وگفتم حسن رفته سر کار و در خواست کردم که حاج خانم پول را بدهد .
حاج خانم : ای بابا بد شد که.. ابراهیم گفت که صاحب کارتون گفته که خیلی بچه های خوب و کارکنی هستید ، خب حالا صبر میکنیم که وقتی از ده که برگشتید می آیید و اتاق رو اجاره می کنید . من گفتم نه برادر بزر گه پسر خاله ام افتاده کمرش شکسته و ما باید کلا به ده برگردیم
اما وی بدون اعتنا به من که نقش یک بچه ساده روستایی رو باز ی میکردم گفت : ببین اصلا حوصله این حرفها رو ندارم ،کی مرده ، کی زنده شده ، کی فلج شده ، کار ندارم برو سر کوچه نیم کیلو تخمه واسه من بگیر بیا تا پول رو بهت پس بدم می خوام قلیون بکشم “
رفتم واسش تخمه سفید گرفتم و برگشتم و دیدم با همون دختر کم سن وسال نشسته و آن دخترک معصوم هم برایش قلیان چاق کرده و به من گفت که بنشینم و به من گفت می خوای این دختر زن پسر خاله ات بشه ؟ به دخترک هم گفت بگو که می خوای زن اون پسر خوشگله بشی ! از این مزخرفات و دختر کم سن و سال هم از شرم سرخ میشد ، به وی گفتم که من باید بروم
حاج خانم : ببین بچه من دست تو پول نمیدم ، به پسر خاله ات بگو امشب ساعت 8-7 عصر اینجا باشه ، بهشم از قول من بگو که بیاد واسش یه هدیه خوب دارم ، خودش میفهمه چی میگم .
من هم دست از پا درازتر برگشتم و ما وقع را به حسن و به مسئول امان در سازمان ( آنموقع در سازمان انشعاب شده بود و ما در بخش مذهبی مانده بودیم و مسئول ما محسن طریقت بود ) گفتم و حسن گفت که من عمرا اونجا نمیرم و کار کار خودت ( من ) است . محسن هم سفت ، تاکید که پول سازمان را هر جور شده باید پس بگیرید . من یکبار دیگر به حاج خانم مراجعه کردم و گفتم که حسن به روستا رفته و درخواست برگشت دادن پول را کردم ( آنموقع 20 تومان معادل 7-6 دلار بود) .
حاج خانم : بچه جان من پول رو فقط به پسرخاله ات میدم ، بهشم بگو از ده که اومد زودتر بیاد پیش من ، چون من عازم مکه هستم و نمی خوام حق الناس گردنم بمونه .
خلاصه سازمان هم کلی به ما عتاب و خطاب که چرا پول خلق را به یک …… دادید و نتوانستید پس یگیرید . چرا هوشیاری لازمه را نداشتید که قبل از دادن پیش پرداخت درست محاسبه کنید و جریمه شدیم که فاصله آبشارسوتک تا دربند را فقط با خوردن دو عدد خرما ، رفت و برگشت بدویم .
خاطره ها از حسن زیاد است ، بعد من دستگیر شدم ، اما ساواک نتوانست رابطه سازمانی من را کشف کند و حسن دستگیر نشد و خانه تیمی ما واقع در ( انتهای خیابان ارج خیابان شهر زاد ) هم لو نرفت بعد از انقلاب من به جریانهای چپ ، پیوستم و حسن به آرزوی خود که به پیوستن به سازمان مجاهدین خلق که قبل از انقلاب منشعب شده و ضربات اساسی خورده بود ، بود رسید .
یکبار به مقر سازمان در خیابان مصدق پائینتر از بلوار کشاورز رفتم و حسن را که اکنون در آنجا مشغول فعالیت بود ملاقات کردم . وی بعداز انقلاب ازدواج کرد و بوعده خود که تا شاه کفن نشود ازدواج نخواهد کرد عمل کرد . برادر کوچک وی در سال 1360 دستگیر شد وبزودی در جریان کشتارها و اعدامهای سال 1360 اعدام شد .
با توجه به شناخته شده بودن حسن در محله بعنوان یک عضو فعال مجاهد ونهایتا در سال 1360 دستگیر شد ، اما دادستانی اوین اطلاعات سازمانی مشخصی از وی نداشت نمی توانست بر چه اساسی باید وی را مورد بازجویی قرار دهد . آنطور که از یک منبع موثق شنیدم یکی از پاسداران که از زمان قبل از انقلاب حسن را می شناخت را بعنوان همسلولی و یا بعنوان پاسداری که هوادار مجاهدین است را به شکلی با حسن همراه می کنند و این پاسدار اطلا عات کاملی از حسن در باره رابطه سازمانی وی از او کشف می کند و حسن را بزیر شدیدترین شکنجه ها برای گرفتن اطلاعات می کشانند . حس زیر بار اطلاعات مطرح شده از سوی پاسدار مزبور ( حاج نادر ) نمیرود و مقاومت می کند و در اواخر سال 1360 به جوخه اعدام سپرده میشود .
هر آنکس که از دستگیر شدن توسط ساواک شاه، نجات یافت ، بعد از انقلاب توسط ارگانهای اطلاعاتی رژیم آخوندی تیرباران و اعدام شد و واقعیتهایی از این دست اثبات می کند که شاه و شیخ ، منبر و تخت ، فقیه وسلطنت دو روی سکه بنیادگرایی و محافظه کاری سیاسی و اجتماعی هستند و تا ملت ایران از این دو جرثومه فساد رهایی نیابد ، گام در راه ترقی و پیشرفت نهاده نمی تواند و ما بازماندگان آن ستاره های پر فروغ آسمان ایران اکنون موظف هستیم که برای بثمر رساندن اهدافی که یاران ما برای رسیدن به آن ، جان پاک خود را اهدا کردند ، تا پای جان بجنگیم .
چقدر دردناک بچد ماجرای حسن.
با چه امیدها و چه لحظاتی که تجربه کرد تا پیروز شور
اما متاسفانه بعد انقلاب اینگونه پرپر شدند
خیلی نامردیه
هم زمان شاه اسیر بوده باشی هم زمان انقلاب
و در نهایت توسط بخشی از کسانی که همراهت مبارزه کردند اعدام بشی
خیلی نامردیه
ممنون بابت قلم زیباتون
به یاد حسن و هزاران مانند وی به این آهنگ گوش کنید و برای مبارزه انگیزه بگیرید
Ez dilgeşê can im
Ji dozê re şivan im
Ez dilgeşê can im
Ji dozê re şivan im
Saza’m ne kevnar e
Ez hîne yê bêzar im
Saza’m ne kevnar e
Ez hîne yê bêzar im
Ez dilgeşê can im
Dengbêj im tembûrvan im
Leşker im şoreşvan im
Roja cengê ez şervan im
Ez dilgeşê can im
Dengbêj im tembûrvan im
Leşker im şoreşvan im
Roja cengê ez şervan im
Bi vî rengê nûjen
Dil bi şadî, devken
Bi vî rengê nûjen
Dil bi şadî, devken
Li xan û eywanan
Dixwînim xweşxwanan
Li cem dost û hevalan
Dixwînim xweşxwanan
Ez dilgeşê can im
Dengbêj im tembûrvan im
Leşker im şoreşvan im
Roja cengê ez şervan im
Ez dilgeşê can im
Dengbêj im tembûrvan im
Leşker im şoreşvan im
Roja cengê ez şervan im
Roj û şevên şadî
Wê bikin Kurd û Madî
Roj û şevên şadî
Wê bikin Kurd û Madî
Kes nabe êdî Cegerxwîn
Gişkê bêje çi xweş e jîn
Kes nabe êdî Cegerxwîn
Gişkê bêje çi xweş e jîn
Ez dilgeşê can im
Dengbêj im tembûrvan im
Leşker im şoreşvan im
Roja cengê ez şervan im
Ez dilgeşê can im
Dengbêj im tembûrvan im
Leşker im şoreşvan im
Roja cengê ez şervan im